گردونه شب آرام آرام پیش می آید وهمه جا رادر تاریکی وخاموشی می برد .
شب را دوست دارم ،شب را می پرستم ،شب سکوت است وآرامش ،دنیا
دنیای دیگری است .
همراه نسیم شب به آسمانها پرواز می کنم.هیچ کس خلونم رابرهم نمی زند،
نه حرفی نه حدیثی نه ترحمی ونه نگاهی .
درخاموش عمیق شب ، که قلبم و خداوند است ،نغمه دلپذیر و خوش آهنگی
را می شنوم که از سرچشمه تقدیر بر می خیزد آشفته وجسور ازپشت
پنجره به آسمان خیره می شوم ودر برابر ستارگان زانو برزمین می نهم تابه
سرود مقدس روشنایی ،گوش فرا دهم که اختران می خوانند .
وآرام پابردیدگان من می گذارد . می پرسم آیا آمده ای تا درون قلب من جا
کنی و فروغی در روح من بتابانی . ناگهان شهابی آبی رنگ از مهتاب جدا
می شود وبر پیشانی خاموش من می لغزد و سبک روح
با چشمانی پراز حسرت وآرزو به مهتاب خیره می شوم . اومرا می خواند و
می بیند ومی گوید:
حتما به تنهایی من گریه می کنی .
چقدر دلم غمگین ودردمند است ،به اختران درخشان می گویم :
نازنینان مرا امشب نور باران کنید .
اما افسوس خیلی زود ازکنار افق ابرهای شوم به راه
می افتند واین شعاع دلپذیر را می پوشانند ودوباره همه چیز وهمه جا به
ظلمت تبدیل می شود .
وباز من ویک دنیا دلتنگی ازفراق مهتاب خواهیم ماند .
من با خاطرات تو زنده خواهم ماند.
چه غمگین ازاین رفتن واز این روزهای سرد تنهایی .
شاید باور نکنی ،از من فقط همین کلمات که با شوق به سوی تو
پرمی کشند باقی می ماند وخودکاری که هیچ گاه آخرین حرفهایم
شاید یک روز وقتی می خواهی احوال مرا بپرسی ،عکسم را در
صفحه سفر کرده ها ببینی .
شاید کودکی گستاخ و بازیگوش با شیطنت سفر بی بازگشتم را
از دیوار سیمانی کوچه اتان بکند وپاره کند .
تمام دغدغه ام این استکه آیا بعدازسفرمحتوم می توانم همچنان
با تو سخن بگویم ؟
آیا دستی برای نوشتن و دلی برای تپیدن خواهم داشت ؟
شاید باورنکنی ،اما دوست دارم مدام برایت بنویسم .بعضی وقتها
که کلمات را گم می کنم ، دوست دارم ، دشتها ، دریاها، کوهها ،
ستارها و هر چه درکاینات هست همه و همه کلمه شوند تا بهتر
بنویسم .
دوست دارم به حیات کلمه ای نجیب دست یابم تا رهگذران غمگین،
صبحگاهان زیرآفتابی نارس مرا زمزمه کنند. میدانم که خسته ای اما
دوست دارم اجازه دهی کلماتم دمی روبه رویت بنشینند ونگاهت
کنند تا به حقیقت این جمله درآیی که می گوید :
مرا از یادخواهی برد ، نمی دانم ؟
ولی میدانم از یادم نخواهی رفت......
یکی رو دوست میدارم ،
ولی افسوس ،او هرگز نمی داند.
نگاهش می کنم شایدبخواندازنگاه من که
اورا دوست می دارم،
ولی افسوس ،
اوهرگزنگاهم را نمیخواند
به برگ گل نوشتم من که
اورا دوست می دارم،
ولی افسوس ،
او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تااورا بخنداند .
به مهتاب گفتم ای مهتاب ،
سرراهت به کوی او سلام من رسان وگو که
اورا دوست می دارم .
ولی افسوس ،
یکی ابر سیه آمد زره روی ماه تابان را بپوشانید.
صبارادیدم و گفتم ،صبا دستم به دامانت ،
بگو ازمن به دلدارم که
او را دوست می دارم .
ولی افسوس ،
ز ابر تیره برقی جست وقاصد را میان ره بسوزانید.
کنون وامانده ازهرجا دگر باخود کنم نجوا ،
یکی را دوست می دارم ،
ولی افسوس ،
او هرگز نمی داند!!!!
هرگزم نقش تو ازلوح دل و جان نرود
هرگزاز یادمن آن سرو خرامان نرود
ازدماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک وغصه دوران نرود
درازل بست دلم با سرزلفت پیوند
تا ابدسرنکشد وز سرپیمان نرود
هرچه جزبار غمت بردل مسکین منست
برود از دل من وز دل من آن نرود
آنچنان مهر توام دردل وجان جای گرفت
که اگر سربرود از دل و ازجان نرود
گررود از پی خوبان دل من معذورست
درددارد چه کند کز پی درمان نرود
هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
گاهی دلم نمی خواست تورا ببینم . اما تو درکنارم بودی ونفس هایت یخ روزهایم راباز میکرد .
گاهی دلم نمی خواست تورا بخوانم ،اما تو مثل یک ترانه زیبا برلبم زندگی می کردی .
من درکنارتو بودم بی آنکه شور ونوایی داشته باشم ،
بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری ،
بی آنکه بدانم تواز همه شعرهایی که من از برکرده ام شنیدنی تری .
من درکنار تو بودم ،اما دریغا نمی دانستم کجا هستم .
نمی دانستم از آسمان وزمین چه می خواهم .
هرشب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد . من انگار منتظربودم که
کسی بیاید که قلبش زادگاه همه گلها باشد .وقتی به من نگاه می کردی چشمهایم را بستم. وقتی در
جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم وخاموش ماندم .
مهربانانه آمدی ،سنگدلانه رفتم . از شکفتن گفتی ،ازخزان سرودم . ناگهان مه همه جا فرا گرفت .
حرفهایم مرطوب شد وچشمهایت باابرهای مهاجر رفتند .
شب آمد و چراغها نیامدند، ظلمت آمد وچشمهایت نیامدند .
شب دردلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد.
کاش نی ها ازجدایی من وتو حکایت می کردند .
اکنون میخواهم دنیا پنجره ای شود ومن از قاب آن به افق نگاه کنم وآنقدر دعا بخوانم که تو با نخستین
خورشید به خانه ام بیایی .
اکنون دوست دارم باغهای زمین را دور بریزم ، آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم ........
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
درست چند روز بعد از مراسم تقدیر از طوفان که اکثر خواننده های مطرح ایرانی ساکن لوس آنجلس در آن حضور داشتند، طوفان صبح روز سه شنبه به خاطر بیماری سرطان درگذشت.طوفان متولد شهر آستارا بود و با آهنگ “خدای آسمون ها” به شدت معروف شد. روحش شاد
مکالمه ای بین من و مادرم:
-مامان
- جونم
- داشتم ماست می خوردم
- نوش جونت پسرم
- ریخت رو فرش
- کوفتو بخوری نکبت؛ خاک تو سرت....
داشتم می رفتم که با همه چیز خداحافظی کنم .
داشتم می رفتم تااز این دنیا،با تمام نیرنگ ها،بدیهاوپستی هایش فرارکنم .گمان نمی کردم چشمی درجستجوی من
باشد. درراهی بودم که ازانتهایش خبرنداشتم وهرچه بیشترپیش میرفتم .بیشتررنج می بردم .ازهمهچیزدل بریده بودم.
درانتظار مردن لحظه هاراسپری میکردم .
دیگرحتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمی کرد.
دلم ازسنگ شده بود ،وجودم سردٍسرد.تنهابرای خاک زنده بودم .من درنظردرختان ،گلهاوزلالی چشمه ها مرده بودم .
من بازندگی لج کرده بودم وزندگی هم به عکس العملهای من میخندید.حاضرنبودم که ببینم درزندگی شکست خورده ام
تمام حرفها واشکهایم راپشت غرورم پنهان کرده بودم .
نمی خواستم که کسی برایم گریه کند. من تصور میکردم راهی برای بازشگت وجود ندارد .ازسراسروجودم غرورم
میجوشید ،که از بازگشتنم خورداری می کرد.تااینکه سحر،بویگلهای کنارجاده نظرم راجلب کرد.اززمانی که پادراین راه
گذاشته ام این اولین چیزی بود که نظرم راجلب میکرد .بادموسیقی زندگی را می نواخت ومن با گلها میرقصیدم .دیگر
واژه زندگی برایم زیبا بود.زنده بودم تا زندگی کنم .افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را دوباره از من گرفت وباز دراین
دنیا تنهای تنها شدم .دلم میخواست فریاد بکشم وانتقام بگیرم .اما بر لبهای من ترانه سکوت جاری بود. از پشت پرچین
سکوت به زندگی نگاه می کردم .
دلم می خواست برگردم ،ولی داغ گلهای کنارجاده دردلم تازه می شد. مجبورم شدم دراین راه بی پایان جلوتر
روم......
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچهی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام، آرام
خشخش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم،
که چرا خانهی کوچک ما سیب نداشت؟
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…
« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشست
ه بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ »
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
« عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: >خوراک مرغ < !!
گیله مرد میگفت : وقتی کتابهای تاریخی رو میخونی و زندگی شاهان رو میشنوی ؛ جنگ و
کشتارها ، شکها و شکنجه ها ، کله منارها ، حرمسراها ، فرزند و داماد کشی ها ، بیگانه
پرستی ها و بسیاری دیگر که طوماری میشه گفتنـ شون ...
جواب دادن به این سوال برات سخت میشه که : آیا پادشاه دیوانه ای بود که به قدرت رسیده یا عاقلی بوده که قدرت دیوانه اش کرده ...
گاهی اطلاق صفت " حیوان و وحشی " به ظالمان تاریخ توهین به مقام " حیوانات و وحوش
" تلقی میشه ، جرمی که سازمان حمایت از حیوانات هیچگاه به اون معترض نشده و شکایت
به دادگاهی نبرده ..
در دنیا باشید، ولی با دنیا نباشید؛
در دنیا زندگی کنید، ولی از دنیا بگذرید ...
نمی بینی که رحمی نیست ؟
شرمنـده
جهانی هست و آدم نیست ؟
شرمنـــــــده
بگفتم هرچه من با تو، فقط گفتی تو
شرمنــــــــــــــــده
نداری غیر از این حرفی تو ؟
شرمنــــــــــــــــــــــــده
هیچ جمله ای و شعری قشنگ نیست مگر آنکه نشانی از تو در آن داشته باشد . حال هرکس که می خواهد آن را سروده یا نوشته باشد.
من آن می پسندم که نشانی از خانه ات می پرسد و به رمز می نمایاند؛
" خانه ی دوست کجاست ... "
.: Weblog Themes By Pichak :.